غم و خنده

دل

این هم از یک عمر مستی کردنمسال ها شبنم پرستی کردنمای دلم زهر جدایی را بخورچوب عمری با وفایی را بخورای دلم دیدی که ماتت کرد و رفتخنده ای بر خاطراتت کرد و رفتمن که گفتم این بهار افسرده نیستمن که گفتم این پرستو رفتنیستآه عجب کاری به دستم داد دلهم شکستو هم شکستم داد دل

 

یا میجنگیدند 

+ نوشته شده در پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, ساعت 12:32 توسط سامان

رسم زندگی

 رسم زندگی چنین است...

می آیند...

می مانند...

عادت میدهند...

میروند...

+ نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, ساعت 13:12 توسط سامان

خدا

از تمام داشته هایت ک به آن میبالی خدا را جدا کن،بعد ببین چه داری؟؟

به همه کمبود هایت که از آن مینالی خدا را بیفزا،ببین دیگر چه کم داری؟؟

+ نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, ساعت 23:55 توسط

یه روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتند قایم موشک بازی میکردند...

تا نوبت به دیوونگی رسید دیوونگی همه رو پیدا کرد اما هرچی گشت اثری از عشق نبود...

فضولی متوجه شد که عشق پشت یک بوته گل سرخ قایم شده و دیوونگی رو خبر کرد،دیوونگی یک خار بزرگ برداشت و دربوته ی گل سرخ فرو کرد...

صدای فریاد عشق بلند شد... وقتی همه به سراغش رفتند دیدند چشمانش کور شده است...

+ نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, ساعت 23:48 توسط

سوزعشق

گر رفتی ازبرم، اما فراموشم مکن

باغمت ای اشنا! هرشب همآغوشم مکن

همچو موج اشک از دریای چشم پامکش

درپی خودچون حبابی خانه بر دوشم مکن

در دلم نقش هزاران داغ عشق مرده است

بیش ازاین در سوگ عشق خود سیه پوشم مکن

من ز سوز اشتیاق تو سرپاآتشم

باز با طوفان بی مهریت،خاموشم مکن

جوشد امشب جلوه ی جادوی چشمانت ز جام

با شراب نرگست ای فتنه! مدهوشم مکن

+ نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, ساعت 23:38 توسط

خون که قرمزه رنگ عشقه

امااشک که بی رنگ درد عشقه

+ نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, ساعت 15:46 توسط

عشق

ازچشم عشق اشک میریزد

ازچشم آسمان باران

آری هردو دل       ش ک س ت ه ان د

+ نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, ساعت 15:23 توسط

سنگ تمام

ادم ها برای هم سنگ تمام میگذارند

امانه وقتی که درمیانشان هستی

نه!

وقتی که درمیان خاک خوابیدی

سنگ تمام"را می گذارند ومی روند

+ نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, ساعت 15:20 توسط

 پیرمندی لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود...

دخترجوان و زیبایی روبه رو او چشم از گل ها بر نمیداشت...

وقتی به ایستگاه رسیدند پیرمند بلند شدودسته گل را به دختر دادوگفت:میدانم از این گل ها خوشت امده است به زنم میگوییم که دادمشان بتو به گمانم او هم خوشحال شود...

دختر جوان گل ها را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین میرفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد

+ نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, ساعت 15:12 توسط

درد عشق

 خدایا گر تو هم درد عاشقی را می کشیدی

تو هم زجر جدایی را میچشیدی

اگر تو هم به مرگ آرزویت میرسیدی

پشیمان میشدی از اینکه عشق را آفریدی

+ نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, ساعت 20:3 توسط سامان

خواب

بیزارم از این خواب ها که هرشب مرا به آغوش تو می آورد و .... 

صبح ها با اشک از تو جدایم 

 

+ نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, ساعت 19:56 توسط سامان